فصل چهارم – رد مال
مامان دیشب خونه نیومده بود و خیالم راحت شد ، که فعلا متوجه چیزی نشده. لباس پوشیدم وماشینم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون. احتمال می دادم فرصتی بوجود بیاد با ملیحه حرف بزنم ، قدم زدن در محله قدیمیمون نه برای اون خوب بود و نه از من توقع می رفت.
بالاخره رسیدم و ماشین رو یه جای مناسب پارک کردم. برای کله پاچه خوردن دیر بود ،سید با کمک شاگردش داشت سینی پیشخونش رو می شست و تمیز می کرد . از در رفتم تو و سلام کردم.
سید گفت : بهبهههههههههههههههه ...... جناب ارباب نوید خان .می بینم حسابی سرحالی ....... نامرد نا لوتی، ....... خوب دیروز ما رو پیچوندی و گذاشتی رفتی......... کلاغا خبرایی رو بگوشم رسوندن ........
خودم رو زدم به کوچه علی چپ و گفتم: خبرا؟ !!!!! چه خبرایی؟!!!!!
یه نیگا به شاگردش انداخت و با چشم ابرو حالیش کرد که بقیه کاراهای مونده رو خودش باید تموم کنه. شاگردش هم دستش رو به یک چشمش نزدیک کرد و اعلام اطلاعت کرد. سید دستاش رو شست و اومد یه گوش منو گرفت و آرام از مغازه برد بیرون و گفت : که چه خبرایی؟!!!!!! زکی سه ..... اینو باش .... تو سر تاسر باغچه بیدی برگی روی درخت نمی جنبه که من خبر دار نشم؟ ........ اون قدیما دیده بودی چه جوری پوست گوسفند و می کندم ؟.....
سرم رو تکون دادم وگفتم : آره
گفت : امروز می خوام همونجور پوسِت رو بِکَنَم. ارباب مربابم حالیم نیست اِاِاِاِ منو سنگ قلاب می کنی؟
با دستپاچگی گفتم : نه جون تو سید ......
گفت : زکی بفرما ....... جون مام شد بادمجون ؟.... ای وَل به معرفتت .........
گفتم : نه سید ...... جان تو اینجوری نیست .
حرفم رو قطع کرد و گفت : اینجوری نیست ؟ پس چه جوریه ؟ پاکت می گیری و ....... ما رو می پیچونی و ......
اینجوری هم نیست.
لامسب ...... نمی دونم چه جوری از داستان پاکت باخبر شده بود. من با اینکه اون موقع کاملا گیج بودم. اما سریع
پاکت رو قایم کردم که کسی نبینه.
گفتم : سید نوکرتم . من فقط می خواستم آبرو داری بکنم.
سید دستی پشت دستش زد و گفت: بیا ..... نیگا کن ..... نه نیگا کن ...... آبرو داری؟........ یعنی ما آبرو نداری می کنیم.
رسما به غلط کردم افتاده بودم. گفتم : سید جون من نوکرتم. من غلامتم. همینجور التماس می کردم . که پخی زد زیر خنده و گفت : شما ارباب مایید. این چه حرفیه که می زنی...... دمت گرم . خوشم اومد ...... حفظ اسرار و آبروداری خوب اومدی ...... نه ..... واقعا خوشم اومد.
گفتم : در مورد پاکت نامه بلوف زدی سید؟
گفت : نه . من از همه چیز قبلا خبر داشتم.
برق از کله ام پرید. داشتم سنگکوب می کردم . گفتم منظورت چیه ؟ که از همه چی با خبر بودی؟
گفت : البته با خبر که نه . اصلا نقشه خودم بود.
پرسیدم : چی نقشه خودت بود سید ؟
گفت : اینکه تو با ملیحه خانم روبرو بشی .
منگ بودم و نمی فهمیدم منظورش دقیقا چیه؟
گفت : بیا بریم یه گوشه بشنیم که سیر تا پیاز ماجرا را برات تعریف کنم . بعد دستم را گرفت و من برد طرف مسجد معمار ، خادم مسجد تا ما رو دید. سلام کرد و فاتحه ای برای بابام فرستاد.
سید گفت : حاجی مسلم با اجازه ات و من و ارباب چند دقیقه ای میخوایم توی مسجد بشنیم و با هم گپ بزنیم.
مسلم جواب داد. چشم ، قدم سید اولاد پیغمبر و ارباب روی چشم ماست. درنمازخونه رو باز کرد و در حالیکه داشت
می رفت. گفت هر وقت خواستید برید . یه خبر بهم بدید. که بیام در رو ببندم.
سید گفت : دمت گرم ، دستتم درد نکنه....... خبرهم ، چشم حتما.
روبروی سید نشسته بودم و چشمم به دهنش بود. شروع کرد و گفت : داستان طولانیه به قدمت سه ساله...... یعنی از زمانیکه شما ها از این محل رفتین و پشت سرتونو هم نگاه نکردین. خیلی چشم ها و دلها دنبال شما بود. هم پدرت وهم تو ....... خانواده ملیحه خانم که جای شما اومدن. توی این سه سال به اندازه شما تو دل مردم برای خودشون جا باز کردند. اهالی محل هم باهاشون خو گرفتن. راستش همون بوی شما را می دادند. برای همه . خواهرم نرگس با ملیحه و من با مصطفی دوستان صمیمی شدیم.
مدتی از رفتن شما گذشته بود . که یه روز نرگس از من پرسید. راستی داداش از خانواده آقای راشدی خبری نداری؟
گفتم نه هیچ خبری ازشون ندارم .
گفت: تو که خیلی با آقا نوید رفیق بودی . چطور خبری ازشون نداری؟
جواب دادم : نمی دونم چی شد. روز رفتنشون اونقدر ناراحت بودم. که حتی یادم رفت آدرس ازش بگیرم. اونم رفت و دیگه پیداش نشد.
گفتم : چطور شده یاد اونا افتادی. اول طفره رفت ...... من که کنجکاو شده بود ببینم که چی شده نرگس سراغ شما را می گیره. اینور و اونور بالاخره مُقرش اوردم که ملیحه یه دل نه صد دل عاشق تو شده و روز و شب نداره. . نرگس هم تصمیم میگیره یه جوری خبری از تو برای اون بدست بیاره. این ماجرا گذشت تا پریروز صبح که تو سرو کله ات پیدا شد.
بهت زده شد بودم ومثل برق گرفته ها با دهن باز به سید نگاه می کردم. که ادامه داد: اونروز که اومدی اگه یادت باشه گفتم باید یه تلفن بزنم .
با سر تایید کردم.
گفت به خواهرم زنگ زدم و گفتم که نوید اینجاست. اون هم به ملیحه خبر کرد. ملیحه به بهانه خرید کله پاچه با سرعت خودش رو به مغازه رسوند . تا حداقل تو رو یک بار دیگه ببینه........ و تو هم اونو دیدی و ......... همون لحظه مو به تنم سیخ شد....... فهمیدیم تو هم عاشق ملیحه شدی. از برق چشات و سرخی صورتت می شد اینو فهمید ..... پدرو مادر ملیحه هم از آمدن تو باخبر شدن و خواهش کردن به خونه خودت سر بزنی و با اونها ملاقات کنی. و بقیه ماجرا تا روز بعد که دوباره سرو کله ات پیدا شد. همه منتظر بودیم و امیدوار بودیم که میایی. و آمدی و طبق قراری که خودمون با هم گذاشتیم . اون دیدار نزدیک مدرسه رو هماهنگ کردیم . و اون پاکت هم مدتهای درازی بود که برای همچین روزی توسط ملیحه آماده شده بود و............
دستاش رو بالا و برد و گفت: حالا هر بلایی که می خواهی می تونی سرم بیاری. کاملا حق داری و آزادی ...
چند لحظه ای مکث کردم و از بعد جام بلند شدم. اینبار سید بود که جا خورد بلند شد و روبروی من ایستاد. بلافاصله بغلش کردم وسرم رو روی شونه اش گذاشتم و کلی اشگ شوق ریختم . ازش تشکر کردم به خاطره هدیۀ ارزشمندی که به من داده ........ عشقِ ........ ملیحه ......... این زیباترین فرشته عاشق .......
صدای حاج حمید ، خیاط قدیمی محله ، ما رو به خودمون آورد . جلو اومد و دو طرف صورت من رو بوسید و گفت: سلام ارباب ، یادی از فقیر فقرا کردی. خدا رحمت کنه پدرت رو، خبر رفتنش رو شنیدیم اما دیر ، بعد از چله اش . یک ختم کوچیک هم اهالی محل تو همین مسجد براش گرفتن ، روحش شاد.
تشکر کردم و گفتم : خدا طول عمر به شما بده .
گفت : بیشتر از هشتاد دو سال ؟....... نه دیگه کم کم وقته رفتنه ،
پرسیدم . راستی حاجی پرنده هات چطورند ؟ گفت به عشق همونا زنده ام و هر روز صبح مغازه رو باز می کنم. این آخر عمری همه کس و کارم همین زبون بسته هان.
کم کم مسجد داشت شلوغ می شد به این معنی که نماز ظهر نزدیک می شد. رو به سید کردم و خواستم چیزی بگم که نگذاشت. گفت بریم الان مدرسه تعطیل می شه و بچه ها می آن ......... چشم انتظاری داری ارباب .......... بلافاصله از جاش بلند شد و دست من گرفت و از مسجد زدیم بیرون.
بموقع رسیدیم ، هنوز دبیرستان تعطیل نشده بود. گفتم سید چی بهش بگم .
گفت : راستش من توی این زمینه ها از تو ناشی ترم. اما فکر می کنم امروز باید بیشتر بشنوی تا بگی ، البته حتما در مورد احساست بهش بگو . هرچند خودش دیروز از تو چشات خونده تموم ماجرا رو.........
یهو حرفش رو قطع کرد و گفت : اومدن ....... بعد دستی برای نرگس خواهرش تکون داد. اول کمی خودم رو جمع کردم آخه از نرگس خجالت می کشیدم . هردو جلواومدن و سلام کردن. سرم و پایین انداختم و جوابشون رو دادم.
سید به دادم رسید و گفت :آبجی مادر رفته بازار برای خرید ، گفت خودتون یه فکری برای نهار بکنین. می گم اگه ملیحه خانم موافق باشند و مشکلی نباشه......... نهار مهمون من هستین چلوکبابی افتخاری سر چهارراه کوکا.....
ملیحه گفت : باید به مادرم اطلاع بدم و اجازه بگیرم.
سید جواب داد : بله حتما .
نرگس گفت: پس ما میریم اجازه ملیحه رو بگیریم و بیاییم.
سید گفت: خوبه ، من برم ماشین رو بیارم.......
وسط حرفش دویدم و گفتم : ماشین من هست. اوایل خیابون محبی پارکش کردم.
نرگس دست ملیحه رو که زیر چشمی منو نیگاه می کرد ، گرفت و به طرف خونشون کشید و گفت : تا یک ربع دیگه میاییم.
با سید به طرف مغازه کله پزی رفتیم و منتظر دخترها شدیم. شوق و شوری که در دلم به پا بود با دیدن دوباره ملیحه صد برابر شد. تصمیم را گرفته بودم . می خواستم با اون ازدواج کنم.
فقط یک نکته ناراحتم می کرد. تردید نداشتم مشکلات بزرگی در این مسیر وجود خواهد داشت و مهمترینش مامان بود. اون با هرچه که ما رو به گذشته و بخصوص خونه قدیمی باغچه بیدی مرتبط می کرد ، مخالف بود و بی تردید به چنین وصلتی رضایت نمی داد. البته من هم تصمیم خودم رو گرفته بودم و قطعا اون رو عملی می کردم. اما یه نگرانی دیگرهم داشتم و اون این بود که خانواده ملیحه به دلیل مخالفت مامان ، این وصلت رو قبول نکنند.
تو افکار خودم غرق و بودم و متوجه اومدن دخترا نشدم .
سید زد رو شونه ام و پرسید. ارباب ماشین کجاست؟ .... ارباب ماشین ..... گفتم آهان ..... بریم ، همین بغله ...... تو خیابون محبی و بطرف ماشین حرکت کردم.
سوار ماشین که شدیم. نرگس که از بچه گیش هم زبر و زرنگ و دست و پا دار بود گفت: تا غروب اجازه ملیحه جون رو گرفتم.
خیلی تو دلم ذوق کردم ، سید گفت : پس فعلا بریم رستوران افتخاری و نهار رو بزنیم همونجا برنامه رو می چینیم که چه بکنیم.
سر نهار ملیحه روبروی من نشسته و بود و مرتب چشمامون تو هم گره می خورد.
سید که با صاحب رستوران رفیق بود. رفت و سفارش نهار رو داد. بعد سر میز برگشت و گفت خب. با دربند موافقید یا درکه ؟
ملیحه و نرگس درگوشی مشورتی کردند و نرگس گفت. با توجه به اینکه خیلی زود آفتاب پایین میره و خورشید زود غروب می کنه بهتر جایی نزدیکتر بریم . چون زمان زیادی نداریم و بلافاصله پیشنهاد داد به پارک لاله بریم.
رفتن به درکه و دربند رو موکول کردیم به آینده و مقصد بعد از نهارمون شد همون پارک لاله .
ساعت یک و نیم بود که از رستوران زدیم بیرون و رفتیم به سمت پارک لاله ، خوشبختانه مسیر خلوت و بود. چند دقیقه ای از ساعت دو نگذشته بود. که روبرو پارک توی خیابان حجاب یه جای خالی پیدا کردیم و ماشین رو همونجا گذاشتیم و وارد پارک شدیم.
یه خُرده قدم زدیم و یه نیمکت چهار نفره زیر سایه درختای کهنسال پارک پیدا کردیم و نشستیم . هنوز خوب روی نیمکت جا نیافتاده بودیم که نرگس گفت: داداش من یه کاری دارم میشه همراه من بیایی.
سید گفت: آبجی بزار عرقمون خشگ شه بعد . هنوز با نیمکت تماسم برقرار نشده.
نرگس نگاه معنی داری به اون کرد و گفت: دادااااش ....... عجله دارم.
سید تازه دوزاریش افتاد و گفت : آهاان آهاااان ، عجله داری بله ....... بله بریم . چشم چشم.
بلند شد و دنبال نرگس راه افتاد و از اونجا دور شدن.
ملیحه سرش پایین بود و هیچی نمی گفت. من هم کاملا زبونم بند اومده بود. نمی دونستم از کجا شروع کنم. یه نهیبی به خودم زدم و گفتم: ملیحه خانم من ...... من ..... من .......
سرش و بالا آورد و با چشماش پرسید : من چی؟ و دوباره سرش رو پایین انداخت.
ادامه دادم: من عاشقت شدم . دوستت دارم ، ........ بیشتر از هرچیزی که توی دنیا وجود داره ....... بیشتر از جونم ...... نمی دونم چی شد . ولی در همون نگاه اول وقتی وارد مغازه سید شدی دلم فرو ریخت و تموم بدنم لرزید .
دوباره سرش رو بالا آورد. چشمای سیاهش پر از اشگ شد. آروم دستاش رو ، روی میز جلو آورد و دستای من رو که یخ کرده بود و می لرزید توی دستای گرمش گرفت . دستای اونم میلرزید. انگشتامو توی انگشتاش محکم گره کردم. جوری که هیچ نیرویی نمیتونست اونها را از هم جدا کنه.
یک لحظه سوالی به ذهنم رسید . به ملیحه گفتم ، یه سوال میتونم بپرسم؟
ملیحه با خوشرویی پاسخ داد : هزار تا سوال بپرس ،
با کمی تردید ، گفتم پدر و مادر و مصطفی در مورد احساست به من خبر دارن؟
داستانش مفصله ، اما سعی می کنم ، خلاصه ای از اون رو برات بگم. اما قبل از اون میخوام کمی در مورد خانواده ام و اتفاقاتی که ما رو به خونه شما توی باغچه بیدی کشوند برات حرف بزنم.
حرفش رو بریدم گفتم : اتفاقا خیلی دلم میخواد ، بیشتر و بهتر اونا رو بشناسم. و بخصوص ارتباطشون با پدرم رو....
ملیحه دستم رو که توی دستش بود مهربانانه فشار داد و گفت: پدرت مرد بسیار بزرگ و انسانی مهربون و بخشنده بود. که تاثیر زیادی رو سرنوشت من و خانواده ام گذاشته.
پدرم حاج عباس کیوانی کارخانه دار بود ، کفش ، چکمه لاستیکی و انواع دمپایی های پلاستیکی رو تولید می کرد. حجره ای هم تقریبا روبروی در جنوبی مسجد سید عزیزالله بازار تهران داشت. جنگ بود و کالای چندانی وارد نمی شد. پدرم می گفت ، باید تلاش کنیم و مملکت رو سر پا نگه داریم. اونروزا پدر برای رزمنده هایی که تو جبهه ها می جنگیدند ، چکمه های بلند لاستیکی و دمپاییهای پلاستیکی تولید می کرد . خونه ای بزرگ توی کوچه شتردالون داشتیم که از پدر بزرگ خدا بیامرزم به بابا ارث رسیده بود. زندگی بدی نداشتیم ، به اصطلاح تهروونی های قدیمی دستمون به دهنمون می رسید. پدرم دست بخیر بود و به خانواده هایی که توی اوضاع جنگی گرفتار مشکلات مالی بودن کمک می کرد. اون دوستی داشت که بعدها فهمیدم پدر مرحومت نادرخان راشدی بود. اون و پدر توی رسیدگی به اوضاع زندگی مردم از پا افتاده کمک و همراهی می کردند.
شش سال از پایان جنگ گذشته بود که فردی به پدرم پیشنهاد سرمایه گذاری و مشارکت در راه اندازی تولید کفشهای ورزشی را داد و با هزار ترفند او را متقاعد کرد با اون همکاری و مشارکت کنند. اما اون آدم بظاهر شریف ، متقلب از آب در اومد . وظرف سه سال دارو ندار پدر را برداشت و به آلمان فرار کرد و بابا موند و کلی بدهی و تعهد. تا اونجا که ناچار شد خونه پدری رو هم به طلبکارها بده و به خونه کوچکی توشهرری نقل مکان کنیم . در حالیکه حتی قادر به پرداخت اجاره اونجا هم نبودیم. صابخونه پس از چهار ماه پرداخت نشدن اجاره خونه یک هفته مهلت داد یا اجاره های عقب افتاده رو بپردازیم یا ظرف یک هفته اسباب و اثاثیه مون را میریزه بیرون .
استیصال و درماندگی در چهره پدرم کاملا پیدا بود. تمام درها بسته شده بود . روز موعود رسید ، زنگ خونه بصدا در اومد ، بابا که رنگ به صورت نداشت. خودش رفت تا در روز باز کنه....... با چشمانی نگران همه از پشت پنجره بابا رو دنبال می کردیم ، پدر پس از باز کردن در، لحظاتی خشکش زده بود. بعد دستایی رو دیدیم که اونو در آغوش کشیده بود و سپس باهم وارد شدند. نادر خان پدرت بود که با بابا وارد خونه شد. چندنفر هم پشت سرش اومدن تو.
همه ما بهت زده این صحنه رو تماشا می کردیم . پدرت و کارگرا مانده وسایل زندگی ما رو بار وانت کردن و توی روزی که فکر می کردیم روز آوارگیمون هست یعنی دو شنبه دوازدهم تیر ماه ۱۳۷۴ با اتومبیل بابت به خونه باغچه بیدی نقل مکان کردیم. مامان لیلا تو راه همه اش اشگ میریخت و به جون نادر خان دعا می کرد. من و مصطفی داداشم در سکوت کامل ناظر اتفافاتی بودیم که آرامش رو به به جمع خانواده و عشق روبه قلب من وارد می کرد.
نادرخان به محض ورود خونه باغچه بیدی به مامان گفت. خانم کیوانی سری به آشپزخونه بزنید ببینین چیزی اگر کم و کسر هست بگم تهیه کنند. سعی کردیم همه چیز رو مهیا کنیم. اما ممکنه چیزی از قلم افتاده باشه .
مامان گفت راضی به زحمت نبودیم نادر خان .
نادر خان اضافه کرد : فقط امروز من و کارگرها مهمان دستپخت شما هستیم. حاج عباس خیلی تعریف دست پخت شما رو کرده.
لبخند رضایتی به لبش نشست و گفت: البته قابل شمارو نداره ولی چشم ،اما با افتخار این کار رو می کنم. بلافاصله دست من و گرفت و رفتیم توی آشپزخونه ، همه چیز مهیا بود ، یخچال فریزر پر از مرغ و گوشت بود. یک گوشه ۱۵ کیسه بیست کیلویی برنج ایرانی که مصرف بیش از یکسال مارو تامین می کرد ؛ روی هم چیده شده بود .سبد پیاز و سیب زمینی پر بود. قوطی های خوشگل حبوبات همه پر همینطور . همه چیز ، واقعا همه چیز از قبل تهیه و توی آشپزخونه گذاشته شده بود . مامان دست بکار شد و دو بسته گوشت چرخ کرده بیرون آورد و بساط کباب ماهیتابه ای رو راه انداخت .
بعد از نهار بابا اینا رفتند توی حیاط و ده دقیقه ای باهم حرف زدند و در پایان با همدیگه دست دادن و پدرت با کارگرا خونه رو ترک کردند. بعد از رفتن نادرخان می شد آرامش و امنیت رو توی چهره بابا دید. همه منتظر بودیم ، تا بابا تمام
ماجرا رو برامون تعریف کنه .
بابا وارد نشیمن شده و روی کاناپه نشست و به مامان گفت : لیلا خانم یه چای به من میدی؟
مامان چشمی گفت و بلافاصله یه استکان چای تازه دم برای بابا ریخت و آورد .
بابا استکان رو برداشت و یک مقداری از چای رو سر کشید و بعد شروع به حرف زدن کرد و گفت: زمانی که مشکلات ما اوج گرفت. نادرخان خارج از ایران بوده و وقتی بر میگرده . متوجه میشه که من کارم به مشکل برخورده. میاد سراغ ما . می بینه خونه رو هم از دست دادیم. بدلیل جابجایی ما هر چه این در و اون در میزنه نمی تونه نشونی از ما پیدا کنه. با اینحال و با توجه به اینکه از این خونه نقل مکان کرده بوده و این خونه خالی بوده. فوری اون رو مبله می کنه . به همه می سپره خبری ، نشونه ای چیزی از ما پیدا کنن . تا دیروز بالاخره و کاملا تصادفی راننده وانتی رو که اسبابهای ما رو به اون خونه منتقل کرده بود پیدا می کنه و آدرس رو ازش می گیره ، بقیه اش را هم که خودتون در جریان هستین.
با تموم شدن حرفای بابا بابا مصطفی ازش پرسید: بابا نادر خان موقع رفتن یه چیزی در گوشت گفت ، میشه بگین چی گفت:
بابا جواب داد : بله چرا که نه؟ گفت فردا حدود ساعت ده صبح بیا دفتر کارت دارم.مامان گفت: منم یه سوال بپرسم؟
بابا جواب داد : شما هم بپرس .
مامان گفت: نادر خان نگفت که چیکار باید بکنیم . در قبال این محبتی که کرده بهمون ؟ ..... میدونه که وضعیت فعلی ما چیه؟
بابا گفت ، نه هیچی نگفت ، هرچی گفتم بالاخره اینجوری که نمیشه .... گفت فردا صبح که اومدی دفتر در موردش حرف میزنیم. فعلا مهمترین چیز جبران ناراحتی هایی است که توی این مدت خانواده ات متحمل شدن . خیالشون رو راحت کن که همه مشکلات تموم شده. انشالله همه چیز درست میشه.با این حرفای بابا که از قول نادرخان پدرت گفت. همه نفس راحتی کشیدیم.
روز بعد بابا خداحافظی کرد و خونه رو به قصد دفتر نادرخان توی بازار ترک کرد. دم در و موقع خروج به مامان گفت: اگر تا عصر نیومدم. نگران نشین . چون ممکن نادرخان ازم بخواد کاری براش انجام بدم. بعد بسم الله الرحمن الرحیمی گفت و در رو پشت سرش بست.
خونه کاملا تمیز شده بود و مامان و من کاری پیدا نکردیم که انجام بدیم. من مصطفی رو بکار گرفتم و یه دستی به سرو صورت باغچه و گلدون های توی حیاط کشیدیم. مامان هم رفت سراغ درست کردن نهار .
حدود ساعت پنج بود که در خونه باز شد و بابا سرحال و خوشحال با یک هندونه بزرگ و مقداری میوه وارد شد. مصطفی کیسه های میوه رو گرفت و بابا هم هندونه رو انداخت وسط حوض تو آب. همونجا دستاش روئ لب حوض آبی زد و و اومد روی فرشی که مامان توی ایوون پهن کرده بود ، نشست.
مامان گفت: همیشه خوشحال وخوش خبر باشی.
بابا گفت : انشالله
مامان با لبخندی سرشاراز آرامش ادامه داد. خب بگو ببینیم چه خبر؟
قبل از اینکه بابا چیزی بگه یه چایی تازه دم گذاشتم جلوش ، بابا دستم رو گرفت و بغل خودش نشوند و مصطفی رو هم صدا کرد.
اومد کنار فرش نشست. یه لحظه سرش و انداخت پایین و یه نفس بلند کشید و سرش رو آورد بالا گفت : همونطور که میدونین امروز رفتم بازار دفتر نادرخان ، بمحض رسیدن من هرکدوم از کارمنداش رو دنبال یک کاری فرستاد که تا یکی دوساعت مزاحم نداشته باشیم. بعد در حجره و بست و نشست روبرم و شروع کرد به صحبت وگفت : از کلیه اتفاقات بوجود اومده با خبره و کلی دنبالم گشته تا پیدام کرده.ازم خواست همه این ماجرا ها رو فراموش کنم . و به اونچه که میگه عمل کنم.
ابتدا در مورد خونه گفت تا زمانی که دوباره خونه نخریدی. فکررفتن از اونجا رو از سرت دور کن. هیچ اجاره ای پرداخت نخواهی کرد تا خونه بخری و از اونجا بلندشی.
از فردا این حجره بصورت کامل در اختیار توهست ، بعنوان شریک پنجاه پنجاه. حجره هر میزان سرمایه که لازم هست از من و کار و کسب و تجارت از تو. من این حجره رو برای پسرم نوید گذاشتم کنار . اون فعلا سرش توی درس و دانشگاهش هست و به این چیزا نمی رسه. پنجاه درصد سهم این تجارت مال اون هست و هر وقت آمادگیش رو پیدا کرد میاد کنار دستت و کار رو یاد می گیره. خونۀ باغچه بیدی رو هم برای اون گذاشتم کنار و مادامی که شما توش هستید مال شماست. و هیچ دینی نسبت به هیچکس هم ندارید و نخواهید داشت. صبح که اومدم توی بازار به همه دوستان حضوری و تلفنی اعلام کردم حاج عباس کیوانی از امروز شریک تجاری من است و سندش سند منه و اعتبارش اعتبار من بعد پرسید: حرفی هست؟
گفتم : چرا نادر خان؟
گفت : برگشت کارای خیری است که با هم کردیم. از هر دستی بدی از همون دست میگری. این چند وقته هم انشالله امتحان بوده برای هر دوتامون ....... امیدوارم جفتمون قبول شده باشیم. یا علی.
دستش رو بطرف دراز کرد . دستش رو گرفتم گفتم :خدای خیر و برکت بهت بده ... یا علی. کارمندا و کارگرها که اومدن نادر خان رسما اعلام کرد. از فردا حجره متعلق به من هست و از این به بعد حقوق بگیر من هستند. و خودش دیگه مسئولیتی در اونجا نداره. نهار رو با هم خوردیم و رفتیم یک حساب باز کردیم که پنج میلیون تومن انتقال داد و گفت. این مبلغ تو حسابت باشه برای امور زندگیت و مخارج جاری حجره . هر وقت و هر میزان پول برای معاملات لازم بود. بگو واریز کنم. بعد اشاره کرد یه مقدار خرت و پرت توی انبار دارن که یه روز با خبر قبلی میاین و اونا رو میبرن. بعد از خداحافظی از هم جداشدیم و من اومدم خونه و الان هم خدمت شما هستم.
همه چهره ها باز شد. به روشنی و وضوح میشد آرامش عمیق رو توی صورت هامون دید. و همه اینا از لطف پدرت بود.
کاملا گیج شده بودم ؛ به ملیحه گفتم :از هیچکدوم این مطالب که گفتی خبر نداشتم . البته یادم اومد که یه روز با بابا
اومدیم اونجا و چند تا کارتن را به خانه بردیم........ اما اصلا نمیدونستم که اون خانواده ای که اونجا زندگی میکردن
شما هستین. یادمه که مرد خونه کمکون کرد تا کارتون ها را جابجا کردیم. اما پدرت تو روی صندلی چرخداره.
ملیحه گفت. بابا یک سال پیش بر اثر تصادف پاهاش آسیب دید و روی ویلچر نشست. البته با عصا میتونه کمی راه بره. اما دکتر گفته بهترهر وقت ضروری نیست راه بره از صندلی چرخدار استفاده کنه تا فشار زیادی بهش وارد نشه.
چون دو تا عمل ظرف همین سال انجام داده امید زیادی داریم که سرپا بشه. بابا می خواست روزی که اومدی خونمون همه ماجرا را برات بگه ، اما تو عجله داشتی . و بابا ترجیح داد. در یک فرصت مناسب دعوتت کنه خونه که همه آنچه متعلق به تو هست بهت تحویل بده .
گفتم: راستش خیلی گیج شدم . اما فقط بهم بگو پدرت از عشقمون با خبره؟
سرش رو انداخت پایین و گفت : آره. پدرم ، مادرم و مصطفی همه از همه چیز خبر دارند. حتی پدرت هم میدونست که من نه یه دل بلکه صد دل عاشقتم.
اما از همه مون خواست تا زمانی که تو هم عین همین احساس رو به من پیدا نکردی چیزی بهت نگیم. راستش پدرت قبلا از من برای تو خواستگاری هم کرده و جواب مثبت رو گرفته. اون مطمئن بود صد در صد یه روز تو با پای خودت و از ته دلت به خواستگاری من خواهی اومد. به همین دلیل اصرار داشت. پدر به هیچ عنوان سراغ تو نیاید و منتظر بمونه تا خودت به این انتخاب برسی. داستان مفصلی داره که بزودی برات تعریف می کنم.
همین موقع بود که سید و نرگس بستنی بدست اومدن و اعلام کردند. حدود دو ساعت و نیم که داریم حرف میزنیم. و باید امروز رضایت بدین.
بچه ها رو رسوندم و موقع حداحافظی به ملیحه گفتم: اگر میشه فردا مدرسه نرو من میخوام حدود ساعت ده بیام خونتون ؛ بابا و مامانت صحبت کنم.
ملیحه گفت : باشه بهشون میگم .......
رو زمین بند نبودم. پرواز می کردم. اما تصمیم گرفتم به هیچ عنوان مامان از این ماجرا با خبر نشه.
پایان فصل چهارم